این داستان رو یه جایی خوندم...قسم خورده بود واقعیه ولی شما جدی نگیرینش ...در کل به نظرم خیلی باحال بود...گفتم به شما هم یه حالی بدم...خدا کنه خوشتون بیاد!!!
"دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.....
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:توهم,
] [ 15:37 ] [ فاطمه مصلح ][